برشی از کتاب رمان زرین تاج نوشته عباس عابد ساوجی نشر ستاره جاوید
کبوتران بی سر
زرین تاج، حال طبیعی نداشت!. به ماجراهای عجیب و غریبی دست می زد بعد هم انکار می کرد. حالش که خوب بود علت خرابکاری هایش را می پرسیدم.
می گفت:« من حالم خوبه. مشکلی ندارم. عروس سیاه پوشه که با من زندگی می کنه، این کارها را میکنه!.
ـ اون کیه با تو زندگی می کنه که ما نمی بینیم؟
ـ « نمی دونم کیه، اما هر وقت می خواد کاری بکنه، قدرت مقاومت ندارم. هر چی میگه انجام میدم. اراده مقاومت در برابر او را ندارم!.»
حرف های او را مو به مو به برای روانپزشک تعریف کردم. پزشک عقیده ای به این گونه مسایل نداشت می گفت:« به این حرفها اهمیت ندید. مواظبش
باشید و داروهاش را هم به موقع بدید بخوره.»
می گفتند دریکی از شهرهای جنوب کشور شخصی هست که قدرت آنرا دارد روح های پلید و اجنه را که وارد بدن افراد شده و آنها را تحت کنترل در آورده
خارج کند. تصمیم گرفتم زرین تاج را نزد او ببرم.
وقتی موضوع را با زرین تاج درمیان گذاشتم گفت:
ـ « نه! نباید این کارو بکنی!. اون بهم گفته اگر کاری بر خلاف میل او انجام بدم، طوری منو می کشه که از روی جسدم هم شناخته نشم!.»
مانده بودم چه کنم؟ همسرم را دوست داشتم، اما از دست خرابکاری هایش خسته شده بودم. خواهرم نرگس شیراز زندگی می کرد. او هم زندگی و
مشکلات خودش را داشت. از همه بدتر همسرش عقاید سیاسی خاصی داشت که با هم تفاهم فکری نداشتیم!.
نرگس گاهی به تنهایی می آمد تهران. چند روز خانه ما می ماند و بر می گشت شیراز. من و زرین تاج تنها بودیم کسی کمک حال ما نبود.
یک شب بیدار شدم دیدم سر جایش نیست!. اتاق ها، زیر زمین و همه جا را گشتم، نبود. در حیاط قفل بود. از دیوار نمی توانست بالا برود. محل طوری بود که
پشت بام ها چسبیده بودند به هم راه داشتند. دیدم در خرپشته باز است. پا که روی پشت بام گذاشتم رعشه به جانم افتاد!.
قسمتی از پشت بام همسایه را قفس توری کشیده بودند و تعداد زیادی کبوتر در قفس توری نگهداری می کردند. کبوترها از نوع اصیل و گران قیمت بودند.
وقتی صاحب شان آنها را پرواز می داد آسمان سیاه می شد.
زرین تاج داخل قفس توری بود. کبوتران را با دست چپ می گرفت نگه می داشت و با دست راست سر آنها را می کشید از گردن جدا و پرت می کرد بیرون.
پشت بام غرق خون شده بود. بعضی ها از آنهاهنوز جان داشتند بالا و پائین می پریدند. پاهایم شروع کردند به لرزیدن!.
حواسش نبود بالا رفته ام. دستم را جلوی دهانش گذاشتم و کشان کشان از پله پایین آوردم. کم مانده بود خفه شود. اگر اینکار را نمی کردم در آن وقت شب
سرو صدا می کرد، کل محله را بیدار می کرد.
برگشتم در قفس را بستم. تعدادی هنوز سالم بودند. کبوتران سر بریده را داخل گونی ریختم تکیه دادم به ديوار برگشتم خانه. تصمیم گرفتم به کسی چیزی
نگویم متوجه نشوند کار زرین تاج است. بعد فکر کردم بالاخره می فهمند کار ماست اوضاع بدتر می شود. هم باید غرامت بدهیم، هم آبرویمان می رود.
صبح زود رفتم سرغ همسایه قبل از اینکه خودش متوجه شود شروع کردم به شرح ماجرا. با دو دست کوبید روی سرش گفت:« یا ضامن آهو کبوترام…»
برشی بود از کتاب رمان زرین تاج نوشته عباس عابد ساوجی نشر ستاره جاوید