ابوالحسن درویشی مزنگی ( آدم )در سال ۱۳۴۱ در روستای مزنگ از توابع شهرستان بندرگز استان گلستان به دنیا آمد.
تا کلاس سوم راهنمایی را در روستاهای مزنگ و نوکنده گذراند و از سال ۱۳۵۷ به تهران نقل مکان کرد
و کارشناسی ادبیات فارسی خود را در سال ۱۳۶۷ از دانشکده ادبیات دانشگاه علامه طباطبایی دریافت کرد.
از ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم) تاکنون ۵ مجموعه شعر منتشر شده است :
غزلی از دفتر وسوسه سیب :
من از شرار دو چشم سیاه می ترسم
شبیه آینه ، از دود آه می ترسم
دلم خوش است به این خنده ها، ولی چه کنم
از آن نهفته غم در نگاه می ترسم
لب تو نعمت و کفر است بوسه ای نگرفتن
بیا بیا که من از این گناه می ترسم
هوای پیرهن پاره در سرم دارم
منی که از شب تاریک چاه می ترسم
دوباره وسوسه سیب در سرم افتاد
گمان نکن که من از اشتباه می ترسم
ملامت دگرانم نمی کند نگران
من از قضاوت سخت کلاه می ترسم
اگر چه پند شما مثل قند شیرین است
از آنکه باز شوم سر به راه می ترسم
سروده ای از دفتر جور دیگر دیدن :
نامت را نمی دانم
شاید همنام گلی باشی
به سرخی لاله
به سفیدی یاس
نامت را نمی دانم
شاید همنام پرنده ای باشی
تنها و پر غرور
شبیه هما
زیبا و پر شکوه
مثل پروانه
نامت را نمی دانم
می دانم، باران اشاره ای به تو دارد
و دریا
آیینه ای ست در برابرت
در افسانه ها گفته اند
نامت مثل نسیم
کوه به کوه می رود
و در حرف سوم
به قاف می رسد!
غزلی از دفتر شب هزار و دوم:
در سرنوشتم ، سهمی از باران ندارم
جز بادهای خسته از توفان ندارم
اینجا کنار گوشه تنهایی خود
جز یاد تو در سینه ام پنهان ندارم
من با خیال دیدنت سرخوش ترینم
بی باده هم چیزی کم از مستان ندارم
من عاشق لبخند شیرین تو هستم
کاری به سیب و قصه عصیان ندارم
هر چند من تنها سوار ایل عشقم
میلی به خالی کردن میدان ندارم
امشب هزار و دومین افسانه ام بود
من داستان عشقم و پایان ندارم
غزل طنزی از دفتر بی بر عالم و آدم بخندیم:
شده ایم عاشق و دیوانه و شیدا الکی
من شدم وامق و او هم شده عذرا الکی
ساختیم خانه ای از مهر و محبت، مثلا
من شدم آدم و او حضرت حوا الکی
گفت دیروز که امروز برآرد کامم
می دهد بار دگر وعده فردا الکی
من زرنگم به گمان همه کس ، اما او
تشنه لب می بردم تا لب دریا الکی
او ریا کرد و من از لفظ حقیقت گفتم
من شدم ابله و او عاقل و دانا الکی
هر چه دیدم بدلی هر چه شنیدم بدلی
عین عشق من و او ؛ شد همه دنیا الکی
نیست جز صحنه زیبای نمایش اینجا
هست هر چیز در این شهر به مولا الکی
این همه پایین و بالا نکن ای صاحب راز
هست پایین همه بازیچه و بالا الکی
دوستی ، عشق ؛ وفاداری و ایثار همه
ادعا بود که شد یکسره حالا الکی
عرضه کردم به جهاندیده رندی شعرم
گفت در لفظ ضعیف است و به معنا الکی
الکی نیست هر آن قصه شنیدی از عشق
نتوان گفت چنین قصه زیبا الکی
دو رباعی از دفتر دوباره لبخند بزن:
عمری ست که هم صحبت خیامم من
با خواجه خراب باده و جامم من
با اینهمه ، چشمم به یقین باز نشد
امروز ، هنوز اسیر اوهامم من
*
هجران بسر رسیده را معنا کن
پیراهن و نور دیده را معنا کن
پایان شب سیاه ، چشمان شما
لبخند بزن ، سپیده را معنا کن